زنه نسبتا چاق بود سنشم حول و حوش ۵۰ تا ۵۴ میخورد، جلوی موهاش یکم سفید شده بودن پوستشم گندمی بود و گونه هاشم یکم شل و افتاده شده بود بخاطر سنش.
ولی کاریم نداشت یعنی منو دید همونطور نشسته بود فقط نگاه میکرد
من نمیدونم با کدوم عقلی رفتم جلوش بهش گفتم بلند شو میخوام در رو ببندم🤦🏼♀️یعنی واقعا بعضی وقتا که یادم میاد به خودم فحش میدم میگم احمق عقب مونده بجای اینکه بگی تو کی هستی چی میخوای تو خونمون در اومدی گفتی میخوام در حموم ببندم از اینجا پاشو ؟؟؟
زنه هم بلند نشد، گفت اگه میتونی در رو ببند
منم چون این جلوی در نشسته بود دستم به دستگیره در نمیرسید ، زیر در رو گرفتم که ببندمش ولی زورم نمیرسید خسته شدم بعد دیدم خندید بهم
منم بهش گفتم خب منم اگر بشینم جلوی در ، تو نمیتونی در رو ببندی
اونوقت دیدم وایستاد که من بشینم سر جاش ، وقتی نشستم با اینکه زیاد فشار نیورد ولی کمرم داشت نصف میشد بهش گفتم ولم کن کمرمو بریدی
بعد گفت دیدی نتونستی
منم دویدم رفتم مامانمو بیدار کردم بهش گفتم یه زنی اونجاست ولی مامانم نیومد که ببینه چیزی هست یا نه ، دستمو گرفت گف بخواب صلوات بفرست (اونموقع نمیدونستم ولی الان که فکر میکنم میفهمم مامانم از ترس نرفت نگاه کنه)
ولی خب چون باور نکردن دیگه برا کسی تعریف نکردم شما باور میکنید؟