از بچگی دوست داشتم یه اتاق جدا داشته باشم
یه خونه صد متری تو یه محل سطح پایین داریم
الان ۱۷ سالمه ، از دوست داشتن گذشته
نمیتونم مث آدم یه گوشه بشینم درس بخونم یا هرموقع باید بیدار بشم
بماند که هیچوقتم روم نشد دوستامو خونمون دعوت کنم
بالاخره بعد فشار زیاد تصمیم گرفتن خونمونو عوض کنن
یه خونه سه خوابه تو همین محل دیدن
بابام همین خونه نقلی خودمونو میگفت ببینین چه خونه عیونی داریم شما زیاده خواهی
به مامانم میگه اگه این خونه بزرگه بخره دیگه تا آخر عمر تو همین خراب شده موندگاریم و مگه میشه بخاطر جاش عوضش کنه
یه ته مونده تو ذهنشم هست که بی خیال شوهرش میدم میره
من گفتم اگه تازه از اینجا بریم اونجا من یکسال دیگه میرم خوابگاه و تو این خراب شده نمیمونم
دست خودم نیست دلم گرفته