منم مامانم مشابه کار شما رو میکرد با این تفاوت که دشمنم بود انگار
مثلا یادمه بچگی گلو درد شدید داشتم گریه میکردم ، مادرم اومد برام ازون شربتا که توش آب میریزن درست کنه و بهم بلند گفت زهرررر ماار
هیچوقت از ذهنم نمیره
توی جمع منو خار میکرد..میخوابیدم منو با لگد بیدار میکرد تپش قلب شدید میگرفتم ..شدم یه آدم مریض که ۵ ساله درگیر بیماری ام ..مامانم از بیماریم خوشحاله
دیگه ازدواج کردم ارتباطم رو خیلی کم کردم ، خیلی کم باهاش حرف میزنم در حد سلام خوبی چه خبر ..جزییات زندگیم رو بهش نمیگم ..
و حالا که توی ۲۸ سالگی ام میدونم مادرم درسته الان انگار مظلوم شده چهرش ، ولی متاسفانه یه انسان مریضه و مشکل روانی داره که شاید ناشی از کودکیش باشه ..
کلا با خانواده ش هم قطع ارتباطم همدیگه رو نمیبینیم ..