من خیلی اذیت شدم خیلیی ..
یه ماه اسهال شدید بودم خودم تنهایی میرفتم دکتر ..تا فهمیدم بیماریم کولیت اولسراتیو هست و درمان نداره ..یادم هست اون شب مامانم با خوشحالی داشت بیماریم رو تعریف میکرد خیلی سخت بود
شبا یواشکی قرص خواب پدرم رو میخوردم که خوابم ببره ..
تا اینکه دوماه بعدش خدا برام معجزه کرد و ازدواج کردم ..
رفتم تراپی ، دکتره گفت بیماری که تو داری رو کسی میکیره مشکلات خیلی سختی رو گذرونه باشه .
حتی مامانم بعد از زایمان هم منو نگه نداشت و شوهرم کارای منو بچه م رو میکرد .
الان دیگه راجع به مادرم سعی میکنم فکر نکنم ، چون هر وقت از کارایی که کرد توی جمع میگم یدفعه گریه م میگیره ..
شوهرم گفت دیگه راجع بهش فکر نکن ..
الانم هر چند روز میرم بهشون سر میزنم ولی بحث اضافی نمیکنم ..میریم شام درست میکنیم برمیگردم میرم خونه ..همین ..
تنهایی رو هم جور دیگه ای میگذرونم ..یه جورایی الان فکر میکنم مادری ندارم که آروم تر شم ..الانم شبا گاهی اصرار میکنه بیایین خوابیدن خونه مون ، ولی من نمیرم ، روحم اونجا آروم نیست