دلیلش چیزهای فلسفی و اینا نبود، میرفتم جایی که مطمئن بودم آشنا نمیبینم سیگار میکشیدم. حسش جالب بود ولی، یه گوشه مینشستم آدمها و آرزوهایی که دیگه نبودن رو میدیدم و به آرزوهای خودم فکر میکردم. پیش خودم میگفتم آرزوهای تو جاشون اینجا نیست، باید خودم به دستشون بیارم و نذارم سهم شکم گرسنهی قبرستون بشه. الان که فکرشو میکنم خیلی هم برام مهم نیست، بههرحال اون بهم کمک کرده بدون اینکه کسی منو ببینه بتونم سیگارمو بکشم، اگه چهارتا آرزو براش نبرم خیلی بیمعرفتیه.