قضیه اینه که وقتی من ۱۴ سالم اینا بود بابام خیلی سخت مریض شد و در عرض چند روز بستری و بعد فوت شد.
و من هنوزمبا این قضیه کنار نیومدم و بجز نزدیکان هیچکی شرایطمو نمیدونه
توی مدرسه هم کسی شرایط منو نمیدونست هیچوقت
ی بار وقتی کلاس دهم بودم همکلاسیم بهم گفت تو چرا هیچی از بابات نمیگی؟ اصن بابات چیکارس؟ منم گفتم خب پدرم پزشک بوده. گفت ادرس محل کارش کجاس؟ الان کجا کار میکنه؟ و من اون لحظه چهره بابام وقتی مریض بود اومد تو ذهنم و حالت پنیک بهم دست داد دیگه هیچی نتونستم بگم و داستان شد خلاصه
وقتی برگشتم خونه از عذاب وجدان ناراحت شدن همکلاسیم و رفتاری ک داشتم تا دو سه شب میلرزیدم و گریه میکردم.
مامانم امشب یاداوری کرد گفت چقدر اخه تو بچه و بی عقلی! چی میشد مثل ادم بالغ جواب میدادی!
خیلی ناراحت شدم از حرفش.
خواستم برا یکی تعریف کرده باشم.
خواستین نظرم بدین.