گاهی شبها آنقدر سنگین میشوم که حس میکنم حتی نفس کشیدن هم برایم سخت است.
از روزهایی که گذشت دلگیرم، از مسیرهایی که رفتم و از اشتباههایی که روی دوشم سنگینی میکند.
انگار همهچیز روی شانههایم جمع شده و هیچ راه فراری نیست.
اما همین که توانستم این حرفها را روی کاغذ بیاورم، یعنی هنوز درونم چیزی روشن است؛ هرچند کوچک و کمسو.
نوشتن برایم یعنی هنوز ادامه میدهم، حتی وقتی خستهام و حتی وقتی امیدم کمرنگ میشود.
میدانم روزی میآید که به این لحظهها نگاه کنم و بگویم: «گذشت... من از آن گذشتم.»
این نوشته بماند بهعنوان یادگاری از روزهایی که سخت بودند، اما مرا متوقف نکردند.