الان که دارم مینویسم دقیقا ساعت ۴ صبحه و حالم بده نه به این زندگی امیدی دارم نه به خدا حالم امروز خوب بود ولی یه چیزی حالمو بد کرد و از ساعت ۱۰ زدم زیر گریه
تا الان به خدا میگفتم آخرش فقط منو تو شدیم و الان هیچ کسی نیست فقط میخواستم بگم توی این دنیا حتی پدر و مادرم میتونن بزرگ ترین زخمارو بهت بزنن واقعا بریدم دیگه بعد سال ها از یه نفری خوشم اومد به خدا گفتم هیچ و هیچ تر شد خواهرم ازدواج نکرده امروز پدرم بهم گفت یه پسر خوب پیدا کن ازدواج کن منم دارم میبینم دوستام همه خواستگار دارن اما من نه نمیدونم شایدم خدا دیگه باهام کاری نداره خستهام دیگه نمیتونم میخواستم خود.کشی کنم ولی دیدم دلشو ندارم چجوری آخه امشب به خدا گفتم خدایا جون منو بگیر من بمیرم ولی به جاش به یه سرطانی کمک کن الان برای چی من زنده ام برای کی دیگه خیلی تنهام هستم ...