خالمو از ۲۳ سالگی بابا بزرگ و مامان بزرگم اذیت میکردن چون تو روستان دخترا رو اون زمان تو ۱۵ سالگی شوهر میدادن و ب چشم ی دختر ترشیده نگاش میکردن
طوری ک خالم ب من میگفت دعا کن شوهر کنم از دست اینا راحت شم
الانم شوهر کرده رفته ی روستای دور افتاده تو ی خونه ۴۰ متری هیچ فک نکنم ۴۰ متر بشه خیلی کوچیکه
خالم خیلی مظلومه الانم ک شوهر کرده هر هفته میره خونه مامان بزرگم جارو میکنه مامان و بزرگمو زنداییم تو ی خونه آپارتمانی زندگی میکنن ولی پارکینگو زنداییم هیچ وقتدنشسته با اینکه وظیفه اونم هست مامان بزرگم پیر شده دیگ نمیتونه کار کنه خالم کوچیکم میره میشوره
الانم ۳۳ سالشه بچه میخواد ولی حامله نمیشه همش میره دکتر