خانما من امروز صبح که تازه از خواب بیدار شدم هنوز تو تختم بودم تو فکر اینکه صبحانه برای دخترم آماده کنم در یک لحظه بدنم کاااامل داغ شد از نوک پا تا زیر گردنم بالا اومد چشام بسته شد حالت مرگ به سراغم اومد نمیتونستم بدنم رو تکون بدم تو دلم شهادتین گفتم و مطمئن شدم دارم میمیرم که صدای صوت قرآن با صدای زیبای مرد به گوش راستم خونده شد همه جا تاریک مطلق بود توی اون حالت نگران دخترم بودم که بعد من چکار کنه