بهم زیاد توجه نمی کرد و...
همیشه تمام مال و اموال و توجه بابام برای برادرهام که بچه تنی خودش هستند بوده
بگذریم امروز به اصرار همسرم اومدیم شمال و اون ها رو هم آوردیم چون خونه شون مهمون بودم و قرار بود همسرم بیاد دنبالم برگردیم کرمانشاه یک سر شمال هم رفتیم باهم
از صبح که اومدیم بابام با اینکه وضع مالیش توپ هست یک بار هم دست تو جیبش نکرده
همسرم هزینه رستوران، ویلای استخردار و...رو داده و کلی تنقلات خریده
از صبح خیلی خوشحال بودم و میخندیدم ولی نامادری همه اش خودش رو می زد مریضی و ...
رفتم حموم یک دوش بگیرم همسرم هم رفته بود شام بخره، یک حوله ازش خواستم نداد
اونقدر رو مخم رفت و اعصابم رو خراب کزد که آخر با همسرم یک بحث کوچک کردیم
از اون موقع حالش یک دفعه عالی شده و همه اش با بابام و همسرم و بچه ها میگه و میخنده