یه مدت خیلی سرد سرد شده بودم باهاش
خودش انگار یهو یه خودش اومد دید من ازش خیلی فاصله گرفتم
یکی دو هفته حتی بیشتر خیلی خوب بود خیلی ...
همش عذرخواهی میکرد که من اذیتت کردم و دلت و شکوندم
منم سعی کردم بهش دلگرم بشم
امشب یهو بهم گفت اره مادرم قراره برای خواهرم برنج بفرسته ( همون خواهرش که خیلی بهش توجه میکنه ) ما هم بریم براش یه کیلو عسل کوهستان رو ببریم ( تقریبا یک و خورده ای میشه و عسل کوهه)
بعد خودش رفت کلی گشت همه جا رو شیشه پیدا کرد ، گفتم همین ظرف عسل خودش خوبه ، گفت نه شیشه اش ضایع نباشه و ...
تا بالاش عسلی که برای یه سال خودمون خریده بود و پر کرد که امشب ساعت هشت ببره بده خونه ننه اش بفرسته برای اون خانوم
حقیقتا مثل سابق با شوهرم نیستم و خیلی چیزها رو مخفی میکنم مثلا اینکه چند تا شاگرد خصوصی بیشتر گرفتم و درآمدم و بردم بالا ، یا بهش میگم پول کم آوردم و ازش پول تو جیبی گرفتم ،
حس میکنم هر بار میام بهش اعتماد کنم باز برمیگرده به اصل خودش