مامان بزرگم خونش خیلی بزرگه قبلا کارگر داشت چون ببرونشون کردن اینم رفته ، خلاصه مریض هست و نمیتونه کامل خونه رو تمیز کنه اونوقت زنداییم گفته من حالم بد میشه میان خونتون ، درحالی که خود زنداییم وقتی ازدواج کرده بود تمااام وسایل خونه اش دست دو و قدیمی بود کهنه و کثیف
بعد از یکماه داییم گفت من دوست ندارم زندگی قبلیت جلو چشمم باشه همه وسایل عوض کرد ازون موقع به مامان بزرگم میگه کثیف
حالا اینا به کنار خاله ام خیلی بالا میبرتش ، ما خونه زنداییم فقط ۲بار رفتیم خودش در اتاق هارو قفل میکنه و اصلا نمیزاره دست به چیزی بزنیم چیزی هم میآورد بخوریم میگفت زود بخورین جمع کنم خونه ام کثیف نشه ازون موقع نرفتیم ولی همیشه میاد خونمون همه جا هارو سرم میکشه خالم میگه میخواد باهاتون احساس راحتی کنه 😐
این احساس راحتیه که در کمدم رو باز کنه نگاه کنه؟