دیشب خونه مادرشوهرم بودیم یه تولد هم قرار شد واسه پسر خواهر شوهرم بگیریم
شوهرم وسط مهمونی پاشد رفت یه کیک خرید این مدلی ، یعنی به قصد تولد نرفته بودیم که از قبل بتونم پسرمو توجیه کنم
قرار بود شام بخوریم بعدش بهش شیرینی تر بدم چون به شدت بدغذاست نذاشتم قبل شام شیرینی بخوره ، دو تا شیرینی بعد شام بهش دادم خورد
که دیگه شوهرم رفت کیک هم خرید
پسر من کیک رو زمانی دید که خواستیم بذاریمش یخچال
دیگه چسبید به کیکه ول نمیکرد ده پونزده بار رفت و اومد جلوی اون همه مهمون هی میگفت پس کی کیک میخوریم قراره امشب کیک بخوریم چرا کیک نمیخوریم سوال هاش پایان نداشت روی ریپیت بود
حالا بیست نفر آدم نشسته بودن چهار پنج تا بچه هم بودن فقط پسر من این مدلی میکرد
قبلاً اینطوری نبود یه بچه توی مهد خیلی سر کیک تولد نخورده بازی در میاورد چشماش کیک رو میدید دیگه هیچی نمیشناخت مامانش دستاشو باید میگرفت نره سمت کیک وگرنه عین زامبی انگار هیچ صدایی رو نمیشنوه و قابل کنترل نیست به کیک حمله میکرد با دست کیک رو میخورد ، حس میکنم انگار از اون یاد گرفته حالا پسر من حمله نمیکرد ولی هی توی مخم بود کیک کیک میکرد