مامان به اصطلاح و بابا
اینا میخواستن برن شمال شرایط زندگیمون افتضاح هست از لحاظ درگیریهای دادگاهی خواهرم و بچه ش که باعث و بانیش برادر به اصطلاح و مامان و بابا به اصطلاحم هست
ماها گفتیم اینا برن بعد از یه سال به استراحتی بکنن اینا برن من مجبورم تو خونه کار بکنم از غذا تا ظرف تا خرید برای کل خانواده (یه برادر دارم ولی گشاد ۳۰سال تا حالا یه سرکار نرفته پول درنیاورده کلی پول و اموال مامان بابا رو خراب کرده و خواهرم رو بدبخت کرده )ولی گفتم مامان و بابا برن
قبل از رفتن سر کولر من بحث کردم با داداشم که تا زمانی خوابم روشن نکنه و مثل وحشی ها صحبت میکنه و حرف خودش هست
مامان به اصطلاح اومد و روشو با مقوا پوشوند و به من چیز گفت و گفت تو حرف نزن تو دهنتو ببند تا اون چیزی نگه
درصورتیکه من چیزی نگفتم منم بوسش نکردم برا خدافظی اومده گریه کنان میگه شاید این روز آخر باشه خدافظی آخر باشه خواهرم میگه چرا مامان اینجوری میگی اینکه چیزی نگفت بچه تو هست به دفعه به خواهرم مثل دیوانه ها میپره و تو مغز خودش میکنه و جیغ میکشه
منم خسته شدم چاقو رو برداشتم و تو شکمم زدم هیچکس به غیر از خواهرم نیومد ازم بگیره چاقو رو
جر نداد فقط به اندازه بند انگشت دو تا جا رو سوراخ کرد چاقو کل بود
خستمه خیلی چرا واقعا اینقدر این زن روانی هست
صبح از خوابم زدم تمام وسایل های سفرش رو جمع کردم
تمام دکتر دوا و تقویتی رو خودم میخرم میزنم بهشون میدم غذاهای متنوع براشون درست میکنم و ...بخوان هم برن مسافرت من خودم میشم همه ی کلفتی خونه
کاشکی فقط یه ذره حرفامو میفهمیدند
بابام به مامانم میگه زن چرا اینجوری کردی تو که خودت میدونی این بعد خودش زنگ میزد و حرف میزد و از دلت در میآورد که چرا بوست نکرد
ولی این زن روانی