هیچی یادم میرفت شوهر کردم میدیدم یکی داره بیدارم میکنه اولش با داداشم اشتباه میگرفتمش اخه تا حدودی شبیه به هم بودن بعد میدیدم صداش فرق داره برگام میریخت یه نگاه میکردم به خونه میگفتم یا خدا اینجا کجاس کِی اومدم اینجا نکنه منو دزیدن..بعد شوهرم بنده خدا بهم میگفت آروم باش عزیزم منم فلانی..(:
دیگه تا چند ماه یا بیدارم نمیکرد یا اگر بیدارم میکرد خیلی ریلکس این کار رو انجام میداد تا من سکته نکنم...
بگم برات بعده ازدواج سره یه چیزایی فکرم خیلی مشغول میشد غذا رو میزاشتم رو گاز یادم میرفت میسوخت (:
البته خونه داریو آشپزیم عالی بودا مشغله فکریم زیاد بود اونموقعها هنوزم بیرون از خونه شاغل بودم..
روزا و لحظههای خنده دار زیاد داشتیم....
شاید سوال بشه چرا از خواب بیدار میشدم میترسیدم خب جونم براتون بگه که من نزدیکه سی سال خونه بابام زندگی کرده بودم خداییش خونمو اتاقم عوض شده بود مغزم ارور میداد چند ماه زمان برد تا به شرایطه جدید عادت کردم (: