اومدیم روستا اینجا سوپرمارکت کم داره منم از صبح به سرم زده بود بستنی بخورم. خالم گفت میرم سوپری گفتم منم باهات میام .من بستی برداشتم یه چیز دیگه هم اونجا دیدم خوشم اومد برداشتم. خالم گفت نمیزارم حساب کنی. منم گفتم اونوقت برنمیدارم و .....
یواشکی فرصت پیدا کردم رفتم کارتمو دادم گفتم مال منو حساب کنین خالم از اونور گفت نه حساب نکن( مغازه دار رو میشناسه) اونم حساب نکرد کارتمو پس داد . خالم گفت برا داداشت هم بردار. همشو خودش حساب کرد . انقد حالم بدهههه کاش دنبالش نمیرفتم. نمیتونم پول رو پس بدم چون خودمو بکشم هم قبول نمیکنه.