مامانم یه کاری باهام کرد دیگه شناختمش

هیچوقت به اندازه الان روی واقعی مادرمو نشناخته بودم 

الان همشو تایپ میکنم 

ما هروقت بخوایم سفر بریم اول همه به پدرم و مادرم میگیم که همراهمون بیان 

شوهرم کارمند بانکه و مهمترین خرج تو سفر که هتل یا آپارتمان باشه برامون رایگانه 

حالا هروقت باهاشون رفتیم سفر در کل خوش گذشت اما یه ایرادهایی هم داشت که من چشم پوشی میکردم 

مثلا هردو به شدت دیکتاتور میشن هرچی گفتن ما باید قبول کنیم 

کجا بریم کی بریم و ...

تا این سری که خواستیم بیایم مشهد ..شوهرم یه جای عالی با امکانات خوب رزرو کرد 

پدرم گفت نه من اصلا مشهد نمیام و امام رضا رو از همینجا زیارت کنید اصلا پول برای مشهد و کربلا ندین و ...

بعد که ما دیدیم اینا همراهمون نیستن شوهرم گفت که من تنها تو جاده نمیرم خطرناکه و ....با دوستش صحبت کرد اونام از خدا خواسته گفتن میایم 

دو روز قبل رفتن مادرم زنگ زده میگه من همراهتون میام 

گفتم خب ماشین ما که جا نداره 14 ساعت باید بکوبیم بریم بچه های من پشت دراز میکشن و ...

بعد شوهرم بهش گفت برات بلیط هواپیما میگیرم شما هوایی بیا ..مادرم گفت نههههه من میترسم

بعد فهمید ماشین دوستمون جا هست ..گفت من با شما میام پسر بزرگت بره ماشین اونا بشینه 

پسر منم گفت من خجالت میکشم پیش اونا راحت نیستم 

خلاصه هر روز ما با اینا یه داستان جدید داشتیم 

یه روز بابام گفت من میام و ماشبن میارم ولی دوستمم با خانومش باید همراهم بیان 

حالا من کلا هنگ .میگم خب دوستت بیاد کجا 

ما دوتا  سوییت 60 متری گرفتیم که شما گفتی نمیای یکی رو دادیم دوست شوهرم 

الان باز تو و مامان بیاین همراهمون ..خب دوستت و زنش کجا بمونن ..با کلی پارتی اینجا رو رزرو کردیم . دیگه خالی ندارن

خلاصه اینا هر روز یه داستان داشتن 

باز اونا میگفتن باشه سفر بعدی باهاتون میایم این شوهر من مگه ول کن بود هی زنگ میزد به مامانم میگفت بیاین و ... 

آخرش بابام یه جای مناسب پیدا کرد که خونه یکی از دوستاشه ..یعنی اینا تو مشهد خونه دارن و کلید رو داد به بابام 

منم خیالم راحت شد که اینا میان جا هم دارن 

حالا اصل داستان تازه شروع شد 

شب قبل حرکت یهو منو شوهرم که دیدیم بابام اینا همراه دوستشن و نگرانشون نبودیم یهو دیدیم پروازها آف خورده 

بلیط هوایی گرفتیم ..ما و دوست شوهرم بلیط گرفتیم 

اینم بگم بابام کلی دوست و رفیق تو گرگان و ساری و .. داره 

که اگه میخواست پیششون بره ما مزاحمشون بودیم 

ولی وقتی ما بلیط گرفتیم بابام گفت اتفاقا کار خوبی کردین هم بچه هاتون خسته نمیشن هم دیگه ما آزاد شدیم میتونیم خونه دوستهامون بریم .همینکار هم کردن ..صبحانه یه جا ..ناهار یه جا ...خواب یه جااا 

ولی این وسط مادرم با ما قهر کرد حرف میزدا اما تو قیافه بود 

تا من زنگ میزدم کجایین جواب میداد سریع میگفت خداحافظ

خیلی خیلی بهم برخورد دیگه چند بار هی گفت همسفرهای بی وفا 

خلاصه اونا رسیدن مشهد بعد ما رسیدیم 

دوروز اول باز من زنگ میزدم بهشون به من میگفت ما الان بهترین رستورانیم و ..گفتم خب خداروشکر 

ماشین مجانی و خونه مجانی هم دارین ..یه وعده اصلیتون ناهاره اونو هر روز برین رستوران

مادر من به شدت حرص خوردن داره کلا جایی بریم آبرو برام نمیزاره تموم ناراحتیش هم این بود که شما تو هتل هستین وعده هاتون آماده است 

ما تو خونه و ..

خب مادر من من چه کنم من که اول بسم الله اومدم بهتون گفتم سوییت گرفتیم ..شما گفتین نه 

حالا تو مشهد اومدن ارگ نادری که نزدیک ماست 

ما هم آوردیمشون هتل ناهار هم پیش ما موندن مهمون ما بودن ..

شوهر من خیلی براشون احترام قائله ..ایندفعه واقعا ناراحت شده حق هم داره

به من گفت دیگه هرجا بخوام برم هرگز به پدر و مادرت چیزی نمیگم 

گفتم تو دو روز دیگه یادت میره