من برادر شوهرم عرق میخورد آوردمش خونمون ده شبانه روز نگهداریش کردیم با شوهرم
آنقدر هواشو داشتیم ساعت 4 صبح میگفت تخم مرغ آبپز میخوام
آنقدر براش آب هویج شیر موز کباب درست کردم
زن و. بچش عاجز کرده بود
خوب شد رفت
هیچ کی نگفت دستت درد نکنه
چند روز پیش زنش خونه مادرشوهرم رسید بهم گفت تو عرق میخری زنگ میزنی شوهر من بیاد بخوره
واگذارت به خدا به ابولفضل
تازه غیر از اون چند بار دیگه هم دوسه روز نگهش داشتیم
آخرش هم دست مزدم داد
باشه پیش خدا گم نمیشه من اجرش از خدا میخوام
مادرشوهرم عمل تومور مغزی انجام داد یه طرف بدنش لمس شده بود یه ماه آوردمش خونمون پوشکش میکردم حتی تو بیمارستان پرستار ها میگفتن واقعا تو عروسی با اینکه چهار تا دختر داشت
دکتر گفته بود 4 الی 6 ماه دیگه خوب میشه آنقدر بهش رسیدیم و ماساژ دادیم یه ماهه راه افتاد
حالا خوب شده یادش به من نیست یه زنگ نمیزنه به من