چقدر درد دارد...
تمام تنم، تمام ناتمامم در وجودت هزار تکه شد.
تو مرا در خود هزار بار شکستی،
و افسوس که باز مرا ساختی.
تکهتکههای وجودم
غرق تاریکی شد و من باختم...
من، تو را به دلم باختم.
من، تو را به رؤیاهای شبانهام باختم.
من، تو را به تمام ناتمامهایم باختم.
و حالا...
میان آوار این شکستگی،
هیچ صدایی جز پژواک تنهاییام نمیماند.
دستهایم هنوز
به سمت خاطرههایت دراز میشوند،
اما تنها سایهای سرد در آغوشم میریزد.
کاش میدانستی...
هر بار که تو را باختم،
خودم را بیشتر از دست دادم.