2777
2789
عنوان

یک قاچ از تخیلات من🔮

46 بازدید | 0 پست

نفس عمیق کشیدم و تا سه شمردم، لپ هام رو با انگشتام نشگون گرفتم و با کف دست آروم روی صورتم کوبیدم، خودم رو آماده کردم و...

از سخره پریدم، تمام تلاشم رو کردم که اینبار بال هام رو باز کنم، اما در کمال تأسف، این بار هم با صورت به زمین خاکی برخورد کردم.

اولین احساسم؟ قطعا تحقیر.

مادام دِوینا همیشه می‌گفت که ناقصم، این از همون لحظاتی بود که برای چند ثانیه حس میکردم حقیقت رو میگه، صورت و بدن آش و لاشم رو به زور بالا کشیدم و روی زانوهام نشستم ، با تمام توانم به بالم چنگ زدم و جلو کشیدمش. دندونام رو روی هم سابیدم و از جرقه های درد لذت بردم، این حقم بود، حق یه بازنده.

توی مه قرمزی که سرم رو گرفته بود غرق بودم که صدای خنده ی بچه ها منو به زندگی برگردوند، زندگی نکبت بازم.


_ هی نگاهش کنید پسرا، این همونه که کارش با کله فرود اومدنه.

_ بال هاش کلا برای تزئینه، یه بی عرضه.

_ از بچه ی یه فاحشه بیشتر از این برنمیاد.

بلند بلند میگفتن و میخندیدن.

این از اون لحظه ها بود که دوست داشتم عصبی شم، ولی از همون اول یه چیزی توی من اشتباه بود، احساسات اونطور که توی بقیه کار میکردن برای من جواب نمی‌داد.

صداشون رو نادیده گرفتم، به هرحال به مشت پشه ی مزاحمن که فقط ویز ویز کردن بلند.

ارزون بلند شدم و به سمت خونه رفتم، آماده ی موج جدید سرزنش ها و نصیحت های بی فایده، شاید هم دلسوزی، کی میدونه؟ به هرحال هیچ وقت یه الگوی ثابت نبوده.

تا به حال توی بیداری خوابیدید؟ این حالی بود که برای سال ها داشتم، حالا که بیدار شدم ویرانه نه ولی پوچی بزرگی در مرکز زندگیم میبینم، اما بازم این پوچی چیزی از خوشحالیم کم نمیکنه، چون بلآخره من بیدارم✨
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
پربازدیدترین تاپیک های امروز
داغ ترین های تاپیک های امروز