یه خانمی تو دانشگاه با یه اقای خیلی خوب و عالی و همه چی تموم دوست میشه همیشه باهم بودن تو همه پروژه ها و درسا باهم بودن جوری که زبون زد هم دانشگاهیا بودن.خلاصه یه روز یه پسری میاد بهش میگه من میخوام از این پروژه ای که یک ساله باهاتون هستم بکشم کنار اینم میگه چرا میگه اخه تورو دوست دارم و همینجوری ادامه میدن تا اینکه دختره میبینه نه این جدیده از اون اولیه بهتره و دلش میره براش و میره با جدیده دوست میشه و عشق خودشو ول میکنه.
جدیده هم هی قهر میکرده ناز میکرده اذیتش میکرده تا اینکه با جدیده ازدواج میکنه . و میگه الان به خاطر این که دل اونو شکوندم کتک میخورم تو زندگیم و خیلی اذیتم میکنه همشم بهم میگه تو دست خورده ای