همه میگفتن خوشگلم خیلی خاستگار داشتم خیلیا جدی دوسم داشتن من خر چون شوهرمو از قبل دوست داشتم اومد خاستگاری قبولش کردم از شهر رفتم تو یه ساختمون تو روستا با خانوادش هرروز داستان داشتم با خانوادش گفتم خونرو جداکن گفت پول ندارم طلاهامو فروختم که یه خونه کوچیک اجاره کنه!باز پول نداشت توقعاتمو کم کردم حتی خودم پول قسط و وامشو میدادم از کار خودم یا طلاهام تهشم باباش مرد گفت یا پس برمیگردیم تو ساختمون ننم یا که جدامیشیم گفتم باشه پس رفتم باهاش دیگه شبا دیر می اومد خونه کم کم مشکوک شدم دوستم فهمیده بود شوهرم چ غلژایی میکنه غیر مستقیم گفت دیگه همین باعث شد پیگیر شم فهمیدم زن میبره باغ با دوستاش😭😭 میگفت با دوتا دختر میرفتن یکیش چهل ساله یکیش ۲۸ من ۲۳ سالم بود
از روز اول عقد با دوست دختر دوران دانشگاهش بود بعد فهمیدم باهاش بهم زد به من میگفت نه فقط همکلاسیمه بعدم همش چشمش دنبال دختره بود دختره هم شوهر کرده بود دنبالش بود یه دوست مشترکشون گفته بود به دختره بگو غلط کردم برگرده.یبارم انگار با یه زن داغون محجبه دوست شده بود زنه شوهر و بچه داشت خیلی داغون بود اونم گردن نگرفت
چرا اخه اینجوری بود ازدواج کرد من خاستگار داشتم با یکی دیگه ازدواج کرده بودم شاید خوشبخت بودم