چند سالی هست ازدواج کردم و به شهر دیگه ای رفتم. الان برای مسافرت اومدم شهر خودمون.
خونه مادر و خواهرام هنوز نرفتم.
برای رفتن به خونه مادرم قانون و مقررات خاصی وجود داره.
حوصله ندارم. انگار متعلق به اینجا هم نیستم. دلم میخواد زودی برگردم خونه خودم.
نه اینکه فکر کنید اونجا دوست دارم. نه. اونجا هم دوست ندارم.
اما از این خونه ای که الان هستم بهتره.
آروم و قرار ندارم. دلم با هیچ جا و هیچکس نیست.
بچه هام دلشون میخواد بمونن اما من دوست دارم برگردم.
اینجا یک خونه کوچیک هست که واسه پدر شوهرمه و قرار هست که اون ها هم همین روزها بیان.
دوست ندارم باهاشون باشم