2777
2789
عنوان

انگار متعلق به هیچ جا نیستم

47 بازدید | 5 پست

چند سالی هست ازدواج کردم و به شهر دیگه ای رفتم. الان برای مسافرت اومدم شهر خودمون. 

خونه مادر و خواهرام هنوز نرفتم. 

برای رفتن به خونه مادرم قانون و مقررات خاصی وجود داره. 

حوصله ندارم. انگار متعلق به اینجا هم نیستم. دلم میخواد زودی برگردم خونه خودم.

نه اینکه فکر کنید اونجا دوست دارم. نه. اونجا هم دوست ندارم.

اما از این خونه ای که الان هستم بهتره.

آروم و قرار ندارم. دلم با هیچ جا و هیچکس نیست.

بچه هام دلشون میخواد بمونن اما من دوست دارم برگردم.

اینجا یک خونه کوچیک هست که واسه پدر شوهرمه و قرار هست که اون ها هم همین روزها بیان.

دوست ندارم باهاشون باشم

به احتمال زیاد آدم درونگرایی هستی که تنهایی رو بیشتر میپسندی تا بودن در کنار کسایی که معذبت میکنن.  منم دقیقا همینجوریم هر وقت میرم خونه مادرم همش بی قرارم که سریعتر برگردم خونه خودم هر چند خونه خودمم خبری نیست ولی اونجا راحت ترم

الان که دارم اینو برات می‌نویسم، کاملاً رایگانه، ولی واقعاً نمی‌دونم تا کی رایگان بمونه!
من و دخترم بدون حتی یه ریال هزینه، یه ویزیت آنلاین از متخصص حرفه‌ای گرفتیم. کامل بدنمون رو آنالیز کرد، تک‌تک مشکلات رو گفت و راه‌حل داد.

خودم کمر و گردنم خیلی مشکل داشت، دخترم هم پای ضربدری و قوزپشتی داشت… و باورت میشه؟ همه‌ش رو درست کردیم!

اگه تو یا یکی از عزیزات مشکلات اینجوری دارید، همین الان تا دیر نشده نوبت ویزیت 100% رایگان و آنلاین از متخصص بگیرید.

اره . البته احساس افسردگی میکنم

دقیقا افسردگی داره زندگیمون رو نابود میکنه شما خانه داری من وکیلم هم درونگرام و هم افسرده شدم واقعا نمیدونم چیکار کنم اصلا دلم نمیخواد از خونه برم بیرون یا با کسی حرف بزنم در حالی که یه وکیل همش باید بیرون از خونه و در ارتباط با مردم باشه الان نزدیک یکساله که گرفتار شدم.  باید بریم بیرون باید شاد باشیم شاید چون انگیزه و هدف نداریم اینجوری شدیم شاید چون دلمون به جایی گرم نیست. این شرایط برای شما هم خیلی بده چون متاهلی و ممکنه با شوهرت به مشکل بخوری

دقیقا افسردگی داره زندگیمون رو نابود میکنه شما خانه داری من وکیلم هم درونگرام و هم افسرده شدم واقعا ...

منم همین شرایط دارم. دوست ندارم کسی ببینم.با کسی حرف بزنم.

قبلا خیلی دوست داشتم. دوست داشتم بتونم رو در رو با کسی حرف بزنم. اما کسی نبود از خونواده ام دور بودم. دلم میخواست با شوهرم حرف بزنم اما همدلم نبود. همیشه طرفداری خانواده اش میکرد.

الان تقریبا سکوت میکنم.

مرتب احساس های متفاوتی دارم.

تازه دیروز اومدم سفر اما اون جاهایی که قبلا منو خوشحال میکرد و دوست داشتم ببینم الان علاقه ای به دیدنش ندارم.

دوست دارم برم دوباره سر خونه زندگی خودم.

حتی علاقه ای ندارم خواهرام و مادرم ببینم. 

مادرم مرتب از خودش میگه یا از بقیه خواهرام میگه. دلم میخواد یکی کنارم داشتم رودر روم می نشست و باهاش حرف میزدم اون عمیقا گوش میداد و باهام همدلی میکرد. 

گوش میداد.

نه اینکه آخرش نصیحتم کنه و بهم بگه من اشتباه میکنم

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792