موضوع یکی از اشناهاست ازش اجازه گرفتم بگم اینجا راهنمایی هارو بخونم براش
اینا یه زنو شوهر خوشبختن که ۱۰ سال ازدواج کردن دوتا بچه دارن ۷ و ۹ ساله
شوهره تو خانواده ی باز و خیییلی داغون بوده، همه باهمن خیانت عادیه، ولن خیییلی
حالا خانودهژی دختره : وقتی پسر خاله همراه با خانوادش مرفت خونشون دختره باید میرفت تو اتاق، همچی بسته و حیا و احترام و حجب
اینا ازدواج میکنن باهم ( میدونم اشتباه گذشت ، نمیدونستن ) زندگی خیییییلی خفنی داشتن همه حسرتشونو میخوردن همدیگرو خییلی دوست داشتن
ولی تو کل این ۱۰ سال شوهره به زنش شک داشته ، فکر میکرده با برادر ناتنیش رابطه داره زنش ، اما باهم کنار میومدن یعنی اینطوری بود که هیچوقت داد و سرصدا نبود ، دعوا نبود، اروم اروم میگفت حرفاشو اقا و اخرشم خودش یجوری رفتار میکرد انگاری هییییچی نشده ، سر خانومشو بوس میکرد حالشو خوب میکرد
اصلا هم نمیشد باحاش قهر کرد چون یجوری بعدش عادیه زنگ میزنه گرمه که نمیشههه باهاش قهر کرد
خلاصه بگم ساختن باهم تا الان که دختره دیگه نتونست تحمل کنه
هستین بگم ؟ حس کردم کسی گوش نمیده حرفامو