ماجراش اینجوری بود ک مامان و بابا مخالف بودن
من با کمک عمم ی گربه مریض کوچیکو نجاتش دادیم
و بردمش دامپزشکی دکتر نگفت میمیره اینا و کمتر از ی هفته مرد خیلی مریض بود
کارم هر روز گریه بود که بابام گفت واگذاری اجازه میدم
انقدر ذوق کردم ک نگوو
تو همون نگاه اول بابا و مامان عاشقش شدن😭😂 الانم من چون خوابگاهم اکثرا همه کاراش با اوناس حتی عقیم کردن من خوابگاه بودم بهمم نگفته بودن
و ماجرا بعدی این بود ک اوردمش دسشویی نمیکرد بردمش دامپزشکی گفت ضد انگل نخورده برا همینه
و بعد اوکی شد،اگ نمیاوردمش ممکن بود مثانش بترکه چون نمیتونست دفع کنه ادرارو
اولین پوپوشم رو فرشمون بود با ذوق رفتم به مامانم گفتم🥸😂😂