تو بچگی و وقتی که خونش بودم که هیچ محبتی و حمایت پدرانه ای ندیدم بشدت افسرده وگوشه گیر بودم مسخرمم میکرد
با یکی در ارتباط بودم از کمبود های محبت زیادم ازش خوشم اومد یه خاستگارم داشتم( شوهر الانم) مجبورم کرد باهاش ازدواج کنم چون معتقد بود که اون باید بر زندگیم تصمیم بگیره
جدا از خانواده روانیش منظورم شوهرمه
خودش اعتیاد دار به الکل هزار تا بلا سرم اورده تو زندگیم مثل سگ تحقیر شدم بابام که میدونه تازه طرف شوهرمو میگیره مثل چی ازشون حساب میبره و همچنان معتقدع که من لیاقت شوهرمو ندارم و مقصر منم
ازش متنفرم بخاطر تمام شبایی که حس میکردم هر لحظه از شدت غم زیاد ممکنه بمیرم
😔😔😔😔