مادرشوهر منم همین بود
ازش فاصله گرفتم الان خودشو جمعکرده
جوری بود که شوهر من برای من یه شال میخرید دعواراه مینداخت که پسر منه ،برای تو میخره برا من نخره یا باید شوهرم عینشو برا اونم میخرید یا هم قیمتش پولشو بهش میداد
حتی سبزی خورشتی میخریدم سرزده میومد خونمون میگفت نصف نصف😐نصف سبزیا رو برمیداشت میبرد در این حد هووی من بود
تا اینکه صبر منم لبریز شد کلا باهاش قطع ارتباط کردم
علاج این زندگیا اینه که شوهر رو بکشونی طرف خودت
وقتی مادرش با من اینجوری بود منم با شوهرم بد رفتاری میکردم قهر میکردم محلش نمیزاشتم
کم کم فهمید هرچی از مادرش دورتر باشیم آرامش زندگیش بیشتره
من جای شما بودم میگفتم با همون مادرت برو مسافرت من نمیام