نمیدونیم چرا اینکارو میکرده
ولی من یبارم با بابام بودیم ساعت ۲ شب از يه شهر دیگه داشتیم میومدیم دیدیم ی خانمی نشسته داره بغله درخته دشویی میکنه نگاش نکردیم غذا میخوردیم ک ادامه راهو بریم...
بعد دیدیم ۲ تا شدن خانما فک کن خط چشمه تیره و پهن
با لباسای سیاه اومدن نزدیک تر با یه بچه تو بغلشون
گفتن آقا ما رو بزار فلان پارک کیفمون اونجا جا مونده ...
ب بابام اشاره کردم ک نهههه عمرا ساعت ۲ شب چه کیفی تو پارک
خیلی بد ترسیده بودم