بگذار یه خاطره تعریف کنم واسه حدود سال ۷۷
من دبیرستانی بودم
یکی اقوام ما میخواست ازدواج کنه و عشق و عاشقی تازه فامیل بودن
پدر پسر به شدت مخالف بود میگفت من میدونم این عاقبت نداره پسر مخالفت از اون طرف دختر دست به خودکشی ظاهری!
بالاخره حرفشون زیاد پیچیده بود و فامیل پادرمیانی کردن این دوتا ازدواج کردن
۸سال بعدش دختره مهریه رو گذاشت اجرا شوهرش رو انداخت زندان که وادارش کنه طلاقش بده برگشت گفت بجه بودم نفهمیدم اشتباه کردم میخوام جدا شم!! طفلک بچه شون