من ۱۷ سالمه و از کودکی محدودم میتونید بگید که تو زندانی به اسم خونه همیشه هستم
و فرد درونگرایی هستم و خیلی ساکتم و از جمعیت زیاد متنفرم و تو جمع اصلا من نادیه هستم سبب همه اینا بابامه
اهواز بودیم و الان چند ساله رشت زندگی میکنیم
و من هیچی از زندگی ندیدم و رور خوشی ندیدم
الان هم خانوادم میخوان منو راضی کنن که با پسری بزرگتر از من ازدواج کنم که بی سواده و کار درست حسابی نداره و من اصلا راضی نیستم و نمیخوام با این شخص ازدواج کنم من اصلا به فکر ازدواج نیستم و نمیخوام به خدا خسته شدم خیلی به فکر پایان دادن به زندگیم هستم و خیلی حرف خوردم من دیگه نمیتونم تحمل کنم
پسر عمومه و من از کودکی ازش متنفرم حتی مامانم که فکر میکردم به نفع خودم فکر میکنه دیدم که خودشم میخواد منو راضی کنه
ظاهراً تو این زندگی هم نمیشه به پدر و مادرت اعتماد کنی
خانواده پدریم راضین و میخوان منو قانع کنن
همش تو زندگیم پدرو مادرم تصمیم میگیرن
که چی بپوشم
چطوری حرف بزنم
چی ببینم
کی بخوابم
و کی درس بخونم تو زندگیم هیچ تصمیمی واسه خودم نگرفتم حتی وقتی که میرم مهمونی بهم میگن از بین دوتا چیز انتخاب کن نمیتونم
خیلی صبر کردم به خدا گفتم اگه صبور باشم اوضاع بهتر میشه ولی من نمیدونستم که دارم به گند کشیده میشم
مگه من چیکار کردم که باید همه این عذاب رو تو این سنین ببینم
واقعا دیگه خستم