سلام
خانما مادر بزرگ و عمه هام کلا از همان بچگی محبت به من و خانوادم نداشتن و همیشه دورا دور باهاشون در ارتباط بودیم ؛تا اینکه من شوهر کردم و تمام مراسماتم خونه مادر بزرگم اجرا شد و باعث شد خانواده شوهرم با مادربزرگم صمیمی بشن و حتی سالی یکی دو دفه پدر شوهرم براشون تره بار میبره و بهشون میفروشه . من کلا سالی یکی دو دفه بیشتر خونه مادر بزرگم نمیرم چون هم زن نفهم و بی محبتیه همم اینکه خیلی جاها منو نادیده گرفتن .مثلا سه ساله عروسی کردم حتی یه دفه هم نبومدن خونم بهم سر بزنند کادو وشیرینی تو سرشون بخوره .حالا پدر شوهرم گیر داده چرا نمیری به مادربزرگت سربزنی و هر دفه بهم میگه . فک کنم مادر بزرگم یه چیزی پست سرم گفته وگرنه این از کجا باید بفهمه من رفت و آمد ندارم . دلمم نمیخاد پشت مادربزرگم حرفی بزنم چون خودم کوچیک میشم . چی بگم به پدر شوهرم که دست برداره؟