وااای من یبار بچه دایی ام را نگه داشتم . دایی ام همسن منه . بعد زنش گفت براچی بچه ام را با اتوبوس و مترو برده خسته میشه براش تاکسی بگیره . براچی عصرونه بهش نون پنیر خیار گوجه داده مگه صبحانه بوده باید غذای جون دار میداده . برای چی بچه ام توی حیاط آب بازی کرده آفتاب سوخته شده چرا بهش ضد آفتاب نزده . خودش به شوهرش میگفت بچه ام را به فلانی (یعنی من) بگو نگه داره تا من برم مسافرت کیش با دوستام بدون بچه . بعد هر بار طلبکار بود . هر بار همیشه نه فقط یکبار منم دیگه گفتم ببخشید من شرایطشو ندارم نگهشون دارم . بعد گفته بود وا خوبه هربار سوغاتی براش یه بلوز آوردم دیگه چرا قبول نمیکنه بچه را .؟