وقتی که خوانواده همسرم آمدن واسه خاستگاری داییمو پدر بزرگم هم آمدند نشستن تو خونمون و گفتن که میخوان من با پسر داریم ازدواج کنم مادرمم راضی بود که من با اون ازدواج کنم ولی من بهش گفتم که اگه تموم دنیا نابود شه و فقط من باشم و اون بازم زنش نمیشم چون پسر بسیار دختر بازی بود و اینکه من حتی بهش به چشم پسر دایی هم نگاه نمی کردم وبهش دایی میگفتم ومیگم ولی هیچ وقت نفهمیدم که خودش هم منو می خواست یا نه ولی به هر حال من پسر داییمو رد کردم وبا این خواستگارم ازدواج کردم .....