چهار ماهه که از دعوایی منو شوهرم میگذره دعوامون شد خودش منو آورد خونه مامانم در واقع گفت نمیخوامت تو تاپیک های قبلم هست ولی این مدت واسطه زیاد آورده و هر بار گفتم نمیخوام برگردم روز شنبه هفته گذشته پدرش اومد و به زور بچه شیر خوار هشت ماههم رو ازم گرفت خدا میدونه این مدت چی به من گذشت تا اینکه مادرم دیروز رفت و آوردنش برام به بچم شیر خشک و حریر بادام بازاری میدادن در حالی که من خودم برای بچم حریر بادام درست میکنم و شیر خودمو میخوره از 4صبح هم تب داره همش پاشویه میکنم و مراقبشم منو شوهرم پسر خاله دختر خاله هستیم و تمام جنگ ما حرفهای خاله زنک خاله و دختراشه که پدر شوهرمم شده سر دستشون و هر جور میخوان حرف دروغ به من میبندن که اینطوری کرد و آنطوری کرد و شوهرم هم میفته دنبال حرف اونا مشکل زندگی من باورتون میشه حرفایی بی ارزشی هست که اینا کاری کردن که برای من شده یه معطل وحشتناک که شوهر و زندگیم از چشمم افتاده هر روز یه پیغام تازه میاد اینجوری کرد واونجوری کرد در اقع حاضرم قسم بخورم که رسما دیوانن و منم دیونه شدم از دستشون الان شوهرم با داییم نشسته همه حرفایی زندگیمون رو زده که اینجوری کرد و اینجوری کرد و گفته قسم میخورم که من خطا ندارم و همه خطاها تقصیر منه در واقع میخواد اینجوری خودشو خوب جلوه بده و منو بد من برام مهم نیست چون خودم و خدای خودم میدونیم که خطا از کجا بوده
الان کلی اومدن و اقوام رو واسطه کردن که برگرد منم گفتم اگه رفتاراشو درست نکنه و مثل قبل برگرده دیگه نمیبخشم و طلاق میگیرم و دیگه کسی حق نداره که دخالت کنه که بیا برگرد
الان من با این همه تنفر از شوهرم و خانوادش چطور دوباره برگردم بخاطر پسرم دارم این فرصت آخر رو میدم ولی با این همه تنفر نمیدونم چطور باهاشون رفتار کنم نوبت مشاوره دارم شنبه و میخوام با مشاوره جلو برم ولی حس تنفرم خیلی زیاده نسبت بهشون شما بودید برای آخرین بار چطور رفتار میکردین که شاید بشه زندگی رو بخاطر پسرم نجات داد من از دروغ بیزارم و اینا بشدت دروغگو هستن