به آسمون که نگاه میکنم، اون هم داره من رو ترک میکنه...
سکوت عمیقی توی سرم فریاد میکشه و قلبم عمیقاً به درد اومده بین این همه درد... آخه چرا باید انقدر غم جمع بشه روی دل ما انسانها...؟
میدونید هر استرس، هر ناراحتی، ممکنه تبدیل به سرطان بشه؟ میدونید توی استرس و ناراحتی اگه فعالیت بدن مختل بشه، سلول سرطانی ایجاد میشه؟
از صبح بدنم سر سره... بی حس بی حس...(:
حس میکنم توی یه باتلاق از لیدوکایین فرو رفتم!
زندگی انقدر بی رحم نبود که؟ اون زندگی کجا رفت که تا خود شب با دوستامون بازی و دوچرخه سواری میکردیم و شب خسته و کوفته خوابمون میبرد؟ کجاست اون زندگی که برای یه پارک رفتن کلی ذوق میکردیم، برای لباسای نو کلی خوشحال میشدیم و تا خود صبح کفشامون رو کنار سرمون میذاشتیم و همش نگاهش میکردیم؟(:
چرا اوت لحظات انقدر زود گذشتن؟
هر آدمی نیاز به درک داره... اگه کسی تورو درکت نکنه، زندگی تبدیل به یه هیولای بی رحم میشه!
آخ آخ که قلبم داره تیکه پاره میشه، رگاش داره از هم گسسته میشه!
خدا به خیر کند(: