در یکی از روزهای سرد پاییزی این چنین
برگ زردی از درخت رقصان افتاد بر زمین
من بدو گفتم رقصت از چه باشد نابکار
گفت پندیست از برای ابلهان اید بکار
با خودم گفتم توهم داری پاییزی چنین
کمتر از برگی نباشی تا ک افتد بر زمین
او به عمر کوته اش کرده تنش را سایبان
تا نشینند زیر سایش کاروان و ساربان
من به سی سال عمرم ندادم سایه بر موری چنین
تا ک افتم بر زمین نَبود مرا رقصی چنین
ای خدا بنگر مرا برگی ز اصحاب یمین
غرق در جهلم تو دانی فعل من باشد چنین...