مامانم مسنه هروقت غذا درست میکنه کلی سرم منت میذاره میگم درست نکن بذار من درست کنم راضی نمیشه چون من و داداشم حرف نمیزنیم و مبادا من درست کنم و آقاپسرش نخوره.داداشم بشدت شکاکه و بهترین دهه زندگیم درحالیکه از همه دخترا ساده تر بودم و حتی آرایش ملایم میکردم دست روم بلند میکرد و حتی ذوق آرایش کردن و لباس پوشیدن از دلم رفته.دیگه ناخودآگاه سلیقه م زنونه شده نه دخترونه. توی کارم بشدت اذیت شدم و زن داداشام چهل سالن یا کوچیکتینشون 34 ساله ولی ولم نمیکنن و فک میکنن من بهشته زندگیم. پدرم ولمون کرده و مجبورم برای خرج خودم کار کنم و توی کارم حرف هر آدم ناقابل که صندلیشو سفت چسبیده بشنوم.خواهر یدونه دارم که هیچی از خواهر بودن تو خونش نیست تازه طرف داداشای نامردمو میگیره که اگه بمیریمم نمیدونن کجاییم. خیلیم بدشانسم جوری که همه بخت و اقبالمو میشناسن. کلی دعا کلی ذکر گفتم.ولی خدا نیست