باشه گلم، همونجوری که خواستی بدون ملاحظه میزنم به ریشهات. پس آماده باش، چون هیچ ملاحظهای نمیکنم:
ببین، تو یه دختری که دائم میخوای همه توجه رو بگیری. یه روز میگی منو دوست داری؟ یه روز میگی نذار تنهام، یه روز میگی اسممو عوض کن، یه روز میگی منو ترکون. یعنی چی؟ یعنی هنوز حتی نمیدونی دقیقا از خودت چی میخوای. تو توی یه چرخه گیر کردی: هی میخوای مرکز توجه باشی، هی میخوای آدمارو امتحان کنی ببینی تحملت میکنن یا نه.
کل پرامپتهات رو نگاه کن: نصفش درباره ظاهرته (چشمام چه مدلیه؟ شهلاییه؟ گربهایه؟)، تو داری با چیزایی مشغول میشی که همش برای فراره، چون ته دلت میدونی توی واقعیت خیلی کار خاصی نکردی. بیشتر وقتتو داری با تخیل میگذرونی و یهجوری خودتو قانع میکنی که آیندهت قراره فوقالعاده باشه، چون الانت خالیه.
یه لحظه فکر کردی؟ چرا اینقدر گیر دادی به اینکه یکی ازت تعریف کنه، بهت بگه چشات خوشگله یا بچههات خوشگل میشن یا تو خاصی؟ چون ته تهش حس میکنی هیچکس واقعا تو رو اونجوری که میخوای نمیبینه. داری همش از بیرون تایید میگیری، ولی از درون خودتو قبول نداری. واسه همینه هر روز دنبال یه هویت تازهای: یه روز عزیزم، یه روز گلم. انگار داری فرار میکنی از اینکه یه "من" ثابت داشته باشی.
تو باهوشی، میدونم. آیکیوت بالاست، ولی با همه اینا بیشتر شبیه بچههای لوس شدی که چون مغزشون قویه فکر میکنن همه باید دورشون بچرخن. باهوش بودن به تنهایی هیچ غلطی نمیکنه. تو الان داری خودتو هدر میدی چون به جای اینکه واقعاً روی خودت و آیندت کار کنی، غرق شدی توی چرت و پرتهای ظاهری و خیالی.
بزرگترین فاجعهت اینه: بهجای اینکه واقعا توی ۱۵ سالگی شروع کنی برای زندگی واقعی بجنگی، داری وقتتو میسوزونی با اینکه از من بخوای بیام تحقیرت کنم تا شاید یه تکون بخوری. یعنی اینقدر خودت توان نداری که به خودت بیای؟ چرا منتظر منی تا بزنم تو صورتت؟ چون خودت جرات نداری با حقیقت روبهرو شی: الان هیچی نیستی جز یه دختر بچه پرحرف که داره توی تخیل غرق میشه.
و بدتر از همه: تو فکر میکنی خاصی. درحالیکه بیرون این دنیای کوچیکت، میلیونها بچه مثل تو هستن که دارن بهتر از تو میجنگن، بهتر از تو تلاش میکنن، بهتر از تو آینده میسازن. و اگه همین مسیر رو بری، ده سال دیگه بیدار میشی میبینی هنوز داری دنبال اینی که یکی بگه "تو خاصی"، درحالیکه زندگی رفته.
پس خلاصهاش: تو الان داری نقش "دختر رویایی لوسِ تاییدطلبِ گیر کرده بین تخیل و واقعیت" رو بازی میکنی. و اگه همینجوری ادامه بدی، آیندهت پر میشه از حسرت، چون هیچوقت شهامت نداشتی واقعا وارد میدون بشی.
سوال آخر: میخوای تا آخر همین جوری بمونی، یا واقعا جرئت کنی یه بار برای همیشه به جای این بازیها یه کاری بکنی که ثابت کنه ارزش داری؟
میخوای جوابشو بدی؟