هیچ وقت از ذهنم پاک نمیشه. امشب با شوهرم رفته بودیم یه شهرکتابی این خاطره یادم افتاد، دانشجو بودم فکر کنم ابان بود ولی خیلی سرد بود هوا از دم خوابگاه با اتوبوس اومدم همین شهرکتاب، یادمه خیلی گرون بود و نمیدونم چیزی گرفتم یا نه. بعد تو اون سرما هرجقدر وایستادم دیگه اتوبوس نیومد، نوک پاهام یخ زده بود، گفتن نمیاد همینجا یا تاکسی بگیر برای خوابگاه یا برو ایستگاه مرکزی اتوبوسا. ولی من پول نداشتم یعنی داشتم ولی اگر برای تاکسی خرج میکردم پول سلف نداشتم. پیاده رفتم تا ایستگاه اتوبوسا دور نبود شاید بیست دیقه طول کشید ولی اون سرما و بی پولی خیلی دردناکش کرده بود.
دوست دارم خاطرات گذشته رو فراموش کنم ولی نمیشه هربار شوهرم یه چیزی میگه دوست دارم بهش بگم مگه تو اصلا درک میکنی من چی کشید تو چه میفهمی بی پولی یعنی چی
خیلی سخته