برای اولین بار بعد سالها همسرم و من باهم حرفمون که شد نه اون با من الان صحبت میکنه نه من با اون
داستان از اونجایی شروع میشه که خالم میخواستن بیان شهرستان خونه ام شب قبل اطلاع دادن
ماهم از دوهفته پیش قول داده بودیم به یکی از اقوام شوهرم که میایم دعوتیشونو یه شهر دیگه .همون روز داشتیم راه میفتادیم .شوهر خالم زنگزد به شوهرم ما مزاحمتون میشیم
شوهرمم گفت بخدا کاش زودتر مبگفتین من اونجارو کنسل میکردم و گفتن نه عیب نداره و فلان نیومدن
و خالم گوشسو گرقته و به شوهرم گفته خانومت اخلاقش عوض شده با ما غریبه شده یه جوری شده اخلاقش شوهرم گفته چحوری گفته نمیدونم یه جوری
من با مادرم داشتم صحبت میکردم گفتم من از خاله ناراحتم چرا گله ی منو به شوهرم کرده زشته میگن خانوادش بدشو میگن
مادرم شروع کرد هرچی حرف بود بارم کرد طرف خواهرشو گرفت اخرم گفت به من چه به من نگو .من گفتم فقط داشتم درد و دل میکردم دیگه غلط بکنم درد و دل کنم قطع کردم.زنگ زد به شوهرم کلی بدمو گفت .بعدش بچم پوشکشو عوض میکردم به شوهرم گفتم بیا دستاشو بگیر نبره تو پوشکش گفت به من چه بگو کس و کارات بیان به فریادت برسن زایمان کردی هیشکی نیومد چقد من حرف شنیدم از ننه بابام
حالا یادشون اومده زنگ بزنن بیان
مادرتم که تورو به همه فروخت.نیومد کمک منم گریه کردم و با بدبختی عوض کردم بچه رو و به بخت نکبت خودم گریستم و از اونکموقع قهریم و پشیمونم که بچه دار شدم
حتی بفکرم رسید بچه رو بغل کنم خودمو از ساختمون پرت کنم پایین ولی ترسیدم