توخواب احساس سنگینی نفس تنگی داشتم قبل خواب دست شوهرمو گرفتم انگارمیدونستم حالم خوب نیست دو سه ساعت قبل خواب هم بی حال بود وبی انرژی کاملا
پنج دقیقه بعد اینکه خوابیدم حس کردم انگار یکی نشسته رو قفسه سینم و رو دستام وقفل انگار شدم هرکاری میکردم غیرپاهام هیچ جامو نمیتونستم تکون بدم و تو همون حال چشم بسته انگار موجودات عجیب میدیدم وهرچی صلوات میفرستادم و ایه میخوندم بدتر وبدترمیشد حالم دیگه داشتنم برامرگ وزندگی چنگ به زمین وزمان می اوردم که باهزاربدبختی شوهرمو متوجه کردم حالم بده و چندتا زد توصورتم وبیدارم کرد نا نداشتم حرف بزنم یا توضیح بدم یابلند بشم باهزارزحمت بلند شدم نشستم شوهرم دلداریم دادو محبتم کرد که یادم بره
اما بازخوابیدم این دفع میدیدم گوریل دنبالمه ومن همش درحال فرارم بعد یه حیوان وحشتناک دیگه که بازکلیییییییی زجرکشیدم وبازبیدارشدم اما احساس میکردم مغزم داخلش هواس ومنگ هستم انگارخیلی تو دنیای دیگه ای بود پرازوحشت وترس وزجر تا قبل اذان صبح همین بودم امابعدش احساس کردم ارومترم چندساعتی خوابیدم اما هنوزم احساس سبکی تو سرم دارم وکاملا بی حالم ناندارم بلند شم سرم گیجه بدنم سنگینه دنیابرام تاریک وتاره
خلاصه دیشب برام صدشب گذشت خیلیییییییییییی زجرکشیدم بی نهایت
((*به نظرتون برام دعاگرفتن یا چیزی*))