قضیه اینه که من دوسال پیش قرار بود یه بخشی استخدام بشم و این خونواده متوجه شدن و یه دختری داشتن دو سه سال از من سنش کمتر بود خلاصه مادر این دختر هی میگفت به مادرم دخترم رو به غریبه نمیدم دوست دارم به آشنا بدم و هی احوال منو میگرفتن منو توی خیابون که میدید هی حال و احوال و کلی عزت . دخترش منو که میدید زل میزد بهم پشت در خونشون دو سه بار رفتم کار داشتم خودش تنها بود وقتی متوجه میشد منم میرفت هول هولکی آرایش میکرد بعد می اومد خلاصه منمگفتم کی از اینا بهتر آشنا ان شناخت داریم ازشون خونوادشونم دلی دوستم دارن . ولی استخدامی من کنسل و عوضش رفتم یه شغل فنی پر درآمد یاد گرفتم و همین زمان به مادرم گفتم حقیقتا دختر فلانی خوبه و اوضاعم بهتر شد اون موقع اقدام کنیم بعد چند روز بعد مادرم رفت به یکی از خاله های دختره گفت که میخوام بعدا اینکارو کنیم خاله دختر به مامانم گفت که نه این دختر خواهرزادم خیلی توقع بی جا داره و انتظارات داره از روی اینکه سر نگیره بدش رو گفت و رفت با مادر دختر کلی جنگ و دعوا کرد که اگه ما اومدیم قبول نکنید اگه قبول کنید و کلی تهدید و توی دل مادر و خود دختره رو خالی کرد من این قضایا رو بعد ها فهمیدم . خلاصه همون حین دیدم این دختر یکی دوتا خواستگار داره گفتم خب درسته اوضاعم روی روال نیفتاده بزار الان اقدام کنم که در جریان باشن یه حالت قولی بگیرم تا طی این مدت کارم روی روال بیفته و خودمو بهشون ثابت کنم بعد که مادرم رو فرستادم خواستگاری مادر دختر با عصبانیت گفته بود و قسم خورده بود نمیزارم دخترم تا ۱۰ سال دیگه ازدواج کنه منم تعجب کردم که چرا اینطور شدن یهو خلاصه امسال دیدم که یکی دوتا واسطه خواستگار رفته براش و مثل اینکه بدش نیومده بعد گفتم خب اونموقع شاید نا خوش احوال بوده بعد گفتم بزار خودم برم مردونه باهاشون صحبت کنم و با مادر دختر که میشه دختر داییم صحبت کردم ولی تمایلی نداشت و هی موقع صحبت کردنمون میگفت فلانی و فلانی خواستگار دخترم بودن در صورتی که به جان خودم دو ریال نمی ارزیدن خواستگاراش چون خوب میشناسمشون نمیدونم اصلا چرا من به چشمشون نمی اومدم و دیدم که خودم هم این سری اقدام کردم فایده ای نداشت که هیچ مادر دختر رفت و عابروم رو برد توی اقوام و زنگ زده گفته من ول کنشون نیستم و دخترش منو دوست نداره در صورتی که این خونواده قبلا دختر بزرگشون رو دادن به یه نفر و توی دوران نامزدی دختر یه خواستگار پولدار براش پیدا شد و همه چی رو با اون بنده خدا بهم زدن همینطور بی دلیل الان بعد ده سال اون پسر بازم مجرد موند بعدم خونواده دامادشون سر ضعیف بودن اوضاع مالی پدر انقد بهش طعنه میزنن پدرشم آدم بی معرفتیه. من گفتم شاید این شده براشون درس عبرت به ولله اینا منو وارد این ماجرا کردن بعدم نشستن کوچیکم کردن من بخاطر اینا یه دختری که پدر پولدار همه چیز دختر فراهم بود حتی گفت بابام دستت رو میگیره ولی من قبول نکردم همون اول سر بهمزدم و وارد رابطه نشدم باهاش. الان فهمیدم که این دختر یه خواستگار به نسبت پولدار داشت اختلاف سنی ۱۶ سال ولی یکی دوماه قبل خواستگاری مادرم بره ولی اون خونواده همینجور سرسری یه حرفی زده بودن و خواستگاری نرفتن و پی حرفشون رو نگرفتن این باعث شد اینا توقعشون بیاد بالا و مادر دختر داشت دیوونه میشد که نرفته بودن خواستگاری و اینا باعث شد که من ریز بنظرشون بخدا من هیچ وقت نخواستم حتی یه پسر معمولی باشم و تموم تلاشم رو کردم بهترین باشم و چیزی کم نداشتم ولی خب اینا واسشون عادی شده این کارا فقط نمیدونم چرا بخت من شد اینا بخدا اگه خودشون شروع نمیکردن من صد سال سمتشون نمیرفتم. الان میشینن توی فامیل منو تخریب میکنه که دخترش رو آباد کنه و هی میگن دخترم دوستش نداشته ولی بخدا رفتاراشون یه چیز دیگه میگفت اصلا من چیزی کم نداشتم بخدا خیلی دخترا اومدن سمتم ولی هیچ وقت نخواستم با دل کسی بازی کنم یا وارد رابطه غیر حلالی بشم .خدا از درون هر دلی بهتر خبر داره