بچه بودیم بچهای فامیل جمع میشدن خونه مامان بزرگم
بازی میکردن منو بازی نمیدادم مادرم اومد گفت دختر منم بازی بدین
رو خیاط دایره کشیدن گفتن وایسا توش چراغ راهنمایی
اونا هم قلعه بازی میکردن اسب سوار میشدن
منم چراغ راهنما بودم واسه اسب ها 😂😂قرمز هم میگفتم بهم توجه نمیکردن ، خدا ذلیلشون بکنه چقدر من بدبخت بودم 🤣💔