هنوز همان کودکان دیروزیم
که به بزرگسالان امروز با لبخند نگاه میکنیم
و چیزی جز اخم نصیبمان نمی شود
احساسات سرخورده ی کودکی هایمان
بی شباهت به غم های امروز نیست
ما ذوق امروز را داشتیم
امروزِ بعد از ۱۸ سالگی
که قرار بود دنیا خیلی جای خوبی باشد
ما به بیرون رفتن های دوستانه و بستنی خوردن فکر کرده بودیم
ولی به مزاحمت های خیابانی و نا امنی نه
ما به دوستی های صمیمی دل داده بودیم
ولی به خنجر هایی که از پشت خورده ایم نه
یاد آن روزهایی بخیر که فکر میکردیم اوج بدجنسی آدم ها این است که اخم کنند و بگویند دست نزن! ولی اینطور نماند حالا هزارجور دیگر اذیتمان میکنند حالا یاد گرفته اند مشکلات و رنج های مارا چماق کنند و بکوبند به سرمان ...
در خیالمان بزرگسالی جای خیلی خوبی بود
مثلا قرار بود فضانورد بشویم و ماجراجویی کنیم
نمی دانستیم تمام ماجرا بین ظرف های کثیفی که وسطش صدای هق هق ما و شیر آب به هم می آمیزد گم می شود
نمی دانستیم فضانورد شدن و زندگی آرزوهایمان که هیچ، حتی یک زندگی معمولی بند دلار های سبز رنگی خواهد شد که هربار دست دراز میکنیم به آن ها برسیم جای ما آن ها فضایی بالا می روند.
ما حتی مفهوم عشق را نفهمیدیم نمی دانستیم عشق شبیه کارتون های دیو دلبر و سیندرلا هیجانی و غیرمنطقی است یا مثل رابطه ی پدر و مادرهایمان دور و محترم آنقدر دور که هنور وقتی بابا از مامان تعریف میکنید لپ های مامان سرخ می شود
اما عشق برای ما از این دو حالت خارج شد ما باز هم فریب بزرگسالی نا به سامانمان را خوردیم عشق ها شد نزدیک و نامحترم آنقدر نامحترم که خیانت دیگر داستان عجیب و استثنایی روزگار ما نبود شد
و ما همه جایی میان لبخند هایمان رنجیده ایم
اما ما یادگرفته ایم پرو تر از بازی دنیا باشیم و از دل چهره ی عبوس این روزها کمی شادی برای خلق دنیای کوچک خودمان بیرون بکشیم وگرنه تلف خواهیم شد میان رنج هایی که گنج نمی شوند.