ما تو دوران عقدیم
همسرم پدرش دوتا زن داره اون یکی زنش
یه شهر دیگس قرار شده منو همسرم با دوستاشو خانماشون
که بالای۱۲نفر میشن بریم همون شهر و برای خواب و غذا هم میریم اونجا
اینم بگم که من زن باباشو بیار بیشتر ندیدم و کلا یبار
بیشتر نرفتم خونشون
الان ما اگه بریم اونجا من باید برای اون همه آدم غذا
درس کنم ولی من نهایت تابحال برای۵ نفر غذا درس کرده
باشم اونقدرشو بلد نیستم واقعا
بهش گفتم من نمیتونم آشپزی کنم و هم اینکه یبار بیشتر
نرفتیم اونجا احساس غریبی میکنم بخوام برم تو آشپزشون
گفتم بیرون غذا درس کنیم که مثلا بقیه هم کمک کنن
همسرمم گفت نه نمیشه تو برو درس کن خجالت نداره
منم گفتم خب بریم یجای دیگه برای گردش همسرمم خیلی
راحت گفت تو نیایم من خودم میرم باهاشون
دوستام چند وقته میخوان بیان اونجا باید برم 😐
سر همین من قهر کردم باهاش
خیلی نسبت به رفیقاش همیشه حساس برخورد میکنه
واقعا ناراحت میشم و حس میکنم اونا زیادی واسش
مهمن