۳ سال خواستگارم بود دوسش داشتم خانوادم قبول نمیکردن ولی من به حرفشون گوش ندادم باهاش ازدواج کردم
مشکلاتم همش بخاطر اینه که قبول کردم با خانواده شوهرم تو یه خونه زندگی کنیم🙂تو این ۶ ماه مامانش خون به جیگرم کرده
همش دعوا همش اعصاب خوردی
شوهرمو دوس دارم باهاش مشکلی ندارم فقط چون بچه اخره و مامان باباش پیرن همه چیو زدن به اسمش که این وایسه پیششون
شوهرم تو این ۶ ماه منو هیچ جا نبرده چون باید جوابگو مامانش باشیم یه گوشی برام خریده یه هفتس چاپلوسیشو میکنه که چیزی نگه😔بدبختی اینجاس که حامله ام شدم.
توروخدا نگین تو این شرایط حامله شدنت چی بود ناخواسته بود قرص میخوردم🙂
بچها تو خونه افسرده شدم همش سرکاره من و مامانش تو خونه تنهاییم اینم یه بند حرف میزنه انتظار داره من بشینم پای غیبتاش و دردو دلاش
تو روستاییم و هیچ جایی نیس من برم اعصابم اروم شه😔
تو ۲۰ سالگی گند زدم به زندگیم