یک سال عید رفتم خونه ی برادرشوهرم (خونه نویی )
پدرشوهر و مادرشوهرم را هم برده بودیم.
اونا هم ک و ن زود بلند شدن ندارن
نشستن برای شام
هنوز دو دقیقه نبود که نشسته بودم
برادرشوهرم با لحن خیلی زشت و خشنی به دخترش گفت برو کمک مادرت
اون شب من رفتم آشپزخونه و در نیومدم شام هم نخوردم
تمام ظرف ها را هم شستم(آخرین بار هم بود که رفتم)
نه فقط برای اون حرفی که به دخترش زد
کلا داشت با داد و بیداد به مادرشوهرم گله می کرد کادوی خوب کسی براشون نبرده