خونه مادر شوهرم بودیم
مادر شوهرم زده بود یه شبکه نوحه خوانی داشت صداش خیلی بلند بود
شوهرم گفت مامان صداشو کم کن سرمون رفت
مامانش با عصبانیت رو کرده به من میگه، چرا هیچی بهش نمیگی ؟ چرا جلوشو نمیگیری ؟
گفتم چیز بدی نگفته که
هیچی نگفت
سر ناهار شوهرم ترشی زیاد میخورد
دوباره مامانش با اخم و تخم رو کرده به من میگه چرا میزاری بخوره ؟ چرا هیچی نمیگی؟ زیادیش خوب نیست یه چیزی بهش بگو
شوهرم با بچه های خالش خیلی اوکی هست و از کوچیکی باهم بزرگ شدن با دختر خالش داشتن راجب یه خاطره از داییشون دوتایی صحبت میکردن و بقیه هم با هم صحبت میکردن
هیچ گونه رفتار بدی نه از شوهرم دیدم نه از دختر خالش ، با اوج احترام و سنگین بودن با هم رفتار میکنن
چون دختر خاله ی همسرم 10 سال از همسرم بزرگ تره شوهرم خیلی سنگین و متین رفتار میکنه
همینطور دختر خالش هم خیلی خانومه
بعد مادر شوهرم بهم میگه حواست به شوهرت چرا نیست فردا فلانی میشه هووتا منم فقط با تعجب نگاه کردم که چجوری میتونه آدما رو قضاوت کنه
آخر کار هم میگه تو خیلی بیخیالی ، هیچی بهش نمیگی ، جلوش رو نمیگیری
نفهمیدم شوهر کردم یا مسئولیت تربیت بچه ی مردم رو گردن گرفتم😑😑😑