ن باهاشمیخندم ن حرف میزنم .ن کاری باهاش دارم هیچی .دس خودم نیست انقد دادوبیداد الکی میکنم ک دیگه اونم آسی شده .نمیدونم شاید بخاطر مریضیم اینجوریم ..
شایدم همش بخاطر اینکه میگم بعد من کسی دیگرو میاره ک منو فراموش میکنه !
من عاشق همسرمم اما نمیتونم دیگه باهاش خوب باشم میخوام از خودم روندش کنم تاشاید منو بتونه ی روزی اگ رفتم از دلش بیرون کنه زودی منو
چیکار کنم بچها ب کی پناه ببرم
دلم شکسته
کسیم صدامو نمیشنوه
جالب اینجاست خداشاهده دیروز خواهربزرگم بهم زنگ زد گفت ک خواب دیدم از ی کوه پایین افتادی و خون دماغ شدی و حالت بد بود و همش کمک میخواستی و گفت ک هیچ کمکی از دستم بر نمیومد برات فقط برات گریه میکردم!!!
اینو ک گفت انقد با صدای بلند گریه کردم هرچی بهم گفت چته گفتم هیچی فقط از خوابت ترسیدم